ارنست کورپرس هوک, مورخ هنر و معماری, در مورد حسن مصلحیانی و آفریده هایی نقاشی وی در سال های 1997 تا 2000
حسن مصلحیانی متولد ۱۳۴۰(1961 میلادی) بندر بوشهر طی سالیان متمادی کلکسیونی از نقاشیهای جالب و بسیار شخصی مختص به خود او بوجود آورده که بخش اعظم آن مشتمل بر نقاشیهای اکسپرسیونیستی آبستره (تجریدی) با اندازههای بزرگ است و تنوعی مملو از ریتم، ساختار رنگ، بافت، ترکیب و تکنیک را به نمایش میگذارد. اما علیرغم این تنوع، آثار او همواره به واسطهی یک ارتباط درونی پر رمز و راز و کیفیت بالای ثابت و دایمی آن قابل تشخیص است
این کیفیت، اساسا خصیصههای مشخصی در بر دارد. در وهله اول باید به "خط "(نقش)، چگونگی بازی خطوط و حرکت ریتمیک( سازوار) اشاره نمود. مصلحیانی با سرعت و بیاندازه با تمرکز کار میکند. با یک جنبش سریع در هنگام نقاشی تمام ابزار لازمه را به کار میبندد: قلممو، کاردک، دستمال و هرآنچه که در آن لحظهی مشخص در فرایند خلاقانه مؤثر توانند شد. منظور از این اما یک خودجوشی بیهدف نیست. دقیقا بر همان خودپویی هدایت شده و بیغل و غشی چیرگی یافته است که بیننده را تحت تأثیر قرار میدهد. او به شکرانهی استعداد سرشار و میل مهارنشدنیاش به کار نقاشی موفق به تکامل فنی گردیده است که در هماهنگی قرار گرفتن حرکات خودپوی او با حرکات انعکاسی ثمرهی به کار بستن آن است. این حرکات به صورتی غیرارادی و ناآگانه صورت میگیرند، اگرچه در ضمن به خوبی هدایت و راهنمایی میشوند. همین است که در بیننده احساس لذت و وجد به وجود میآورد. به این ترتیب میشود خودپویی در خود حرکت را به صورتی جسمی نیز تجربه کرد. همراه با دست نامرئی جنبندهای از گونهگونی موجود در شیوهی نقاشیاش، از تفاوت در میزان حرکتها و از تمامیت تنوع در به کار بردن رنگ به صورت ابتدائأ نرم و نازک و سپس ضخیم و خشن آگاه میگردیم، در حالی که تمامی آن حرکات با هم سازوارگی مشخصی را به نمایش میگذارند. همان سازوارگی که در ساختمان (ترکیب) رنگ نیز احساس میشود
مصلحیانی رنگها را به شیوهای شهودی و با اعتماد به حس خود در تشخیص تخالف و هماهنگی برمیگزیند. آثار او به همین خاطر به صورتی اجتنابناپذیر دارای خصایصی هستند که مشخصهی تمامی کارهای بزرگ هنریست. همین خصوصیت این احساس را در بیننده به وجود میآورد که محصول کار هنرمند چیزی جر این نمیتوانست بوده باشد. تا اینجا به جنبهی استیلی نقاشیهای مصلحیانی پرداخته شد. برای او اما برجستگی کار (تصویرپردازی) و خودپویی هدفی درخود نیست. تمامی جوانب کار او در خدمت عنصر مهم دیگری در کار هنری و شاید بتوان گفت مهمترین آنها در خیالپردازی است. اینجا است که به مفهوم کلیدی در کار و استادی او میرسیم
تمامی تجربیات و تاثیرات وی در راستای یک هدف و آن هم غنی تر کردن کار هنری وی می باشند. او به طور دایمی در حالت تاثیرپذیری شدید در جهت (خلق) فضاها، نواها و الوان است. این تابلوهای او آن سنگینی و طراوت روحی را می بخشد که بیننده فورا آن را تشخیص می دهد
به طور اخص این بافت غنی در کار اوست که آن را جذاب و زنده می سازد؛ به عبارت دیگر تنوع بی پایانی از ضخامت رنگف پرداخت(کار) و ریتم (سازواره گی). او در هلند سریعا روش شکل پردازانه ای را که در ایران به کار می بست، به کناری نهاد و هر از چند گاهی شروع به نقاشی روی بوم های بسیار بزرگ با ترکیبات آبی تیره و موضوعات آبستره (تجریدی) اما غنی از ارتباط درونی (تعامل) نمود. یکی از این بوم های عظیم خود را با عنوانی درخودر چون " کاسموس" (گیتی) مزین کرد. شب های بوشهر (زادگاه حسن) چندان سیاه نیستند، بلکه بیشتر آبی تیره یا سورمه
دو واقعه در این تغییر استیلی دخیل بوده اند: در طول تقریبن یک سال مصلحیانی نقاشی را کنار گذاشت و خود را به تمامی بر پیکرتراشی افگند. روش کاری سه بعدی او نتیجه اش به روی بوم آوردن چندین سانتی متری رنگ بود که به تابلوهای او حالت کتیبه های پیکرتراشانه بخشیده اند. علت دیگر استفاده زیاد وی از رنگ شیفته گی او بر خود ماتریال رنگ و استشمام آن یعنی خصوصیات مشخصی است که او به خوبی بر آن واقف است
واقعه پراهمیت دیگر دیدار سه ماهه مادر مصلحیانی - زنی ساده زیست و در عین حال (روحن) نیرومند در پوششی کاملن سیاه - از وی پس از ده سال دوری از فرزند در هلند بود
چرخش غیر منتظره در این دیدار زمانی رخ داد که ایشان دست به قلم مو برد و در جا شوریدگی فرزند را در درون خود احساس نمود. هم او بود که حسن را دوباره به سوی نقاشی رهنمون شد. این سه ماه به ماههای پرتب و تاب به نقاشی پرداختن بدون وقفه حسن در خانه کوچک خود (که همزمان کارگاه ی وی نیز می باشد) در آپارتمانی در غرب آمستردام از یک طرف و مادر وی از طرف دیگر تبدیل شدند. نقاشی های مادر حسن طبعن از لحاظ تکنیکی دارای نقصان بودند، اما بی گمان نشان از طبع مخصوص به خود داشتند. اثر این سه ماهه فراموش ناشدنی کماکان از جمله به صورت زمینه های به وام گرفته شده از مادر، در نقاشی های حسن حضور دارند و به آنها عنصری حکایت وار می افزایند
جای این امید باقی است که حسن مصلحیانی به زودی از حالت ناشناخته گی و کم آوازه گی بیرون بیاید. آثار وی به راستی مجموعی از شادابی روحی و زبردستی و مهارت تمام و کمال تکنیکی را همزمان به نمایش می گذارند؛ چیزی که مشخصه تمامی هنرمندان بزرگ است
ارنست کورپرس هوک
اگرچه آمستردام بزرگترین شهر هلند است و به نوعی پایتخت آن شناخته میشود اما افزایش جمعیت چنان شتابی را نداشته است و ندارد. شاید بیش از میلیون نفر جمعیت داشته باشد، اما به چیزی بالای یک میلیون و نیم نمیرسد. اگر این را در نظر داشته باشیم که شهر بیش از قرنی پیش نزدیک به پانصدهزار جمعیت داشته است. تنها منبعی که من پیدا کردهام و دیدهام که بتواند قیاسی به من بدهد از نظر و نگاه یک ایرانی سفرنامهی ناصرالدین شاه است:
«بعد از ده دقیقه که رفتیم وارد خاک هلاند شدیم و فوری معلوم شد که خاک هلاند است. وضع تغییر کرد. در دهات خانههای کوچک دیده میشد که خیلی نالایق و پست بود. با گچ سفید کرده بودند. عالی نبود. قدری که راندیم رسیدیم به شهر آرنهم. شهر کوچک ظریفی است. به قدر پنجاه هزار نفر جمعیت دارد. خانههای دو مرتبهی خیلی مقبول ظریف داشت. پشت بامهای کوچک مقبول. مثل این بود که این شهر را بچهها ساخته باشند. کوچههای تمیز، مقبول. عمارتها مثل جعبههای شیرینی بود. از وسط شهر رد شدیم.
تا اینجا خاک هلاند از بابت آبادی و حاصل و درخت شبیه بود به خاک آلمان. از اینجا که گذشتیم کمکم زمینها بد شد و خاک زرد دیده شد و کم حاصل. اغلب این صحراها هم آب بوده است و منجلاب. خشک کردهاند و جای آن را کاج کاشتهاند که جنگل شود... خلاصه، همینطور راندیم تا رسیدیم به گار آمستردام که توی شهر واقع است. جمعیت این شهر را خودشان میگویند چهارصد و پنجاه هزار نفر است. اما یقینا چهارصد هزار نفر است...»
هلندیها در نگاهداری آمار و ارقام و سند شهرهاند. پس گفتهی شاه را به چیزی نگیر و همان را بگیر و قیاسی برو میان تهران بیدر و پیکر امروز و جمعیت آن روزش و حال و روز امروزهی آمستردام را با تهران پیش چشم بسنج.
«امروز باید برویم روتردام نهار را در خانهی بورگمستر(شهردار) روتردام بخوریم. بعد برویم لاهه که پایتخت است و شام را در رسما در عمارت سلطنتی بخوریم...
مملکت هلند خیلی سبز است. همهجا زراعت است و چمن. محل زراعت اینجا اینطور است: همهجا به فاصلهی دهپانزده زرع یک نهر کندهاند. عرض آن دو الی سه زرع بیش نیست. طول آن زیاد است. تا چشم کار میکند. این نهرها که در تمام مملکت و در اطراف مزرعهها دیده میشود برای آن است که آب زمین را بکشد و زمین را خشک کند و قابل زراعت کند. معلوم است که زمین هلاند اغلب نیزار و آب و لجنزار بوده است. به واسطهی همین نهرها آب را کشیده، زمین را خشک کرده میکارند. تا روتردام چمن بود و زراعت. در میان چمنها گاوهای زیاد متصل دیده میشد. میچریدند. سهچهار پنج با هم. بعضی خوابیده بودند، با گوسالههایشان. گاو هلند معروف است. همه ابلق هستند. ممکن نیست یک گاو یک رنگ پیدا بشود. گوسفند هم زیاد دیده میشود. همه رنگ خاکستری و دم آنها مثل دم سگ، دمبه ندارند. به نظر بد میآید. اسب و مادیان و کره تک تک در چمنها دیده میشود که میچرند. اینها را تماشا کردیم تا رسیدیم به روتردام.»
در همین دوران انگلیس و روسیه تعارفات ندارند، شاه را به گوزی هم نمیخرند. اینها ولی چه میکنند؟
«نظام گمرکی در دورهی قاجار برای بسیاری از تجاری که با ایران رابطه و داد و ستد داشتند یک منشأ دردسر و زحمت به شمار میرفت. یکی از جنبههای این زحمت فقدان حق اینترپوت بود. حق اینترپوت حقی است که به موجب آن کالا را وارد کشوری کرده، در انبارهای گمرک انبار میکنند. در این صورت انبارکننده مجبور نیست مالیات ورودی بپردازد و هرگاه این کالا را از انبار گمرک به جای دیگری بفرستد عوارض صدور نمیپرازد. در این صورت فقط باید درصد معینی به مقامات گمرک بپردازد... فقط یک کشور توانست در سال 1883 این حق را به دست بیاورد و آن دولت هلند بود.»
حالا دلیل: ریچارد کیون به دولتش در لاهه گزارش میکند و نشان میدهد که ما کجا مانده بودیم:
«میرزا سعیدخان پیرمردی است مذهبی، محتاط و محترم. وی به سختی هنگام صبح از حرم خود بیرون آمده تا دو سه ساعتی با اعضای سفارتخانه ملاقات داشته باشد. پس از آن ناچار باید به دربار برود. حتا فرصت غذا خوردن هم ندارد. چون شاه او را احضار میکند و او باید ساعتها روی پا بایستد. پس از آن باید به جلسهی کابینه برود. بنابراین من وضع حساسی دارم. نمیتوانم مستقیما با او مذاکره کنم. معالوصف این کار را میکنم. چون به عنوان التفات خاص این حق را به من اعطا کرده است که باید با احتیاط از آن استفاده کنم. من حق ندارم پشت درهای بسته به مذاکرده بپردازم. گاه یک روز تمام برای به دست آوردن یک لحظه فرصت مناسب انتظار میکشم. گاه وارد اتاق میشوم در حالی که بیست نفر دیگر نظیر شاهزدادهگان و وزرا، رجال عالیمقام نیز گرداگرد نشستهاند. همیشه به من یک صندلی برای نشستن تعارف میکنند. اما در چنینی جمعی که کلیهی افراد عادت دارند در بحث شرکت کنند مگر میتوان مذاکره کرد؟ به همین جهت مطالب خود را نوشته در در بیخ گوش وزیر زمزمه میکنم. وزیر در همین حال از رجال حاضر اسنادی را برای امضا یا مطالعه دریافت میکند. حتا کار سفارتخانههای مهم هم به کندی پیش میرود. مگر این که دست به اعمال فشار بزنند. حتا اگر وزیر موافق باشد کار باید به دست یک منشی یا یک مدیر کل اجرا شود که کندی و دفعالوقت کردن آنها انگشتنما است. برای این که وزیر را به عجله وادار کنم ناگزیر راهی یافتم: چون او دو فرزند دارد که بینهایت به آنها علاقهمند است. هدایایی به اطفال او میدهم و اینها همهروزه پدرشان را برای گرفتن تصمیمی در مورد کار من تحت فشار قرار میدهند.»
شرحی بود تا تفاوت اندک اینها را با آنها که آشکارتر شناختهایم (روسیه و انگلیس) کمی روشن کند. برگردیم به آمستردام.
چیزی که در گذار شهرها به امروزه روز هلند هم میتوان آن را دید و به تماشایش نشست. سرنوشت هلند را آب زده است. نقش آب در شکلگیری دولت کم نبوده است. اما اگر در حوالی ما آب و آبیاری (آبآری) راه دولت و دولتهایی را زده است، اینجا آببری است. آنجا اگر آب ترنای است و باید راهها در زیر زمین کند تا آب را به سطح کت رساند اینجا کانالهای روی زمین است که سامان و سازمان دولت را زده است. اما نه آبیاری، آوردن آب نه، آببری، بردن آب. همانمیزان که مردمان ما پی آبکی تلخ و شور راهها رفته است در زیر درهها و صخرههای سترگ، این مردمان زمینها لجن شده از آب شیرین باران را زهکشیدهاند تا زمین زیر پایشان را خشک نگه دارند. کار این مردمان آب شیرین به دریای شور کشیدن است، در جایی که سطح زمین از آب دریا پایینتر است. آب در اینجا هم راه است و هم وسیلهی دفاع. کانالها نقش همان خندقهای دور شهرهای خشک را هم دارند. این مردمان زمینشان را از آب گرفتهاند. کافی است ابزار کار را در زمانهای نه چندان دور در خیال بیاوری تا دریابی چهقدر کار و زحمت بر این زمین رفته است.
در میان شهرهای بزرگ اروپا و هم در تاریخ آشکار شدن سر و شانهی اروپا هلند و آمستردام نقشی کم نداشتهاند. از آن کشورهایی است که هنوز هم با سماجت کلونیهایی برای خود را دارد. میگویند مور بعد از اینکه از فلاندریا برگشت اوتوپیا را نوشت. بعید نیست. آنهمه تأکید بر راه آبی اگرچه در جنوب جزیره هم میتوان دید. اما این نگاه را شاید از دیدار آن بخش هلندینشین گرفته باشد. شاید اوتوپیا نه چهرهی شهری که بیاید که شهر پیش روی را پیش کشده بود. آمستردام از آن شهرهایی است که در محدودهای کوچک جلوهی اوتوپیا را پیش چشمات میگذارد. برای رسیدن به مرکز شهر، از آب یا هوا یا دریا رسیده باشی فرق نمیکند، ایستگاه مرکزی راه آهن است که تو را به شهر میرساند. ایستگاهی که بر چندهزار ستون چوبی سوار است. چه چوبی ولی؟ چوبهایی که در آفتاب کوتاه و سرمای این مناطق بار آمدهاند، بین پوک و پر میجهند، نمیتوانند آنهمه بار و آنهمه سال آب را تاب بیاورند. ایستگاه بر چوبهای گرمسیری سوارند. البته دیده نمیشود و مسافر چندان با شتاب میگذرد که فرصتی برای تماشا نیست. از در ایستگاه که درآیی میتوانی آن روبهرویت، نه چندان دور، میدان دام را ببینی. دام آم. سدی که نام ویژه شده است. بُن بنای آمستردام. در این خیابان کوچک و کوتاه و شلوغ یکی دو گام که پیش روی لامحاله بوی بنگ توریست جوانی که بیخیال میگذرد میپیچید در هوا و نفسات را کمی به پس میراند. اما در همین خیابان کوتاه سر به چپ و راست که بگردانی به نخستین کلیسای شهر میرسی. این دست بازار است، بازار هر روزه و بورس و چه و چه. آن دستی که کلیسا نشسته است در هیاهوی کسخانه گم میشود. روبهرویش دانشگاه و کتابخانه است. بنگخانهها گاهی جفت هم، گاهی پراکنده، در میان این سودایند.
آمستردام جایی است که بُن قوم هام (آم) و سام به هم میرسند. هلندیها خوششان میآید تمدن خود را مسیحی یهودی بنامند. اگرچه میبینی که یواشیواش تک و توک کلیساهای بیرونق فروخته میشوند تا بر سرشان گنبدی برآورند و مناری به پا کنند. جایی که مردمان معنای حی علیالصلاح نمیدانند. لازم نیست آمستردام را با لندن یا پاریس قیاس کنی تا به ویژگیهای این مردمان برسی. در همین بنهلوکس (بلژیک، نیدرلند، لوگزامبورگ) سری گردانده باشی آشکارت شده است که این مردمان انگار هیچ اهل آن بناهای بزرگ و باشکوه نبودهاند. تنها کاخ میان شهر و میدان دام در میان ساختمان پست و بازار بورس گم است. در حالی که بلژیک به آن کوچکی همین که وارد مرکزش شوی در میان آنهمه ساختمانهای سنگی کاخها و بناها دمی گیج میشوی. این مردمان اهل آنچنان جلوهفروشیها نبودهاند. هنوز میشود یک هلندی را از روی لباسش شناخت. کمی سادهترند. نه سادهلوح. نه. لوده نیستند. کافی است به نامهای بعضی از جاها دقت کنیم: تاسمانیا، ونکوور، هارلم، نیویورک، ایندونزیا، آنتیل هلند... در این جهانگشاییها یهودیها کم نقشی نداشتهاند. نقشی که شاید بیش از آن که انتظار رود در خانه گذشته است. نخستین دسته از یهودیها از اسپانیا و پرتغال وارد آمستردام میشوند. مردمانی که در میانشان کم دستهای ورزیدهی کار نبوده است. وقتی که هلندیها یکباره انگار از خواب برآمده باشند سودای جهانگیریشان بلند میشود این دستهای ورزیده در کار تولید ابزار میشوند و از همان آغاز نقش خود را بر پیشینهی شهر نو میزنند. شهری که معنای شهروندی را میزند.
حسن گفته است بیا تا نشانت دهم چهطور نقاشی از کلیسا پا به بازار شهر نهاد. میبینی. دوری به همراهی ناهمخوان این دوقل گذشته است. یکی آن مردهای ورزیدهی پر ماهیچه، یکی آن زار و نزار مانده بر صلیب. یکی که زردیده بر سکوت و سکون صلیب و آن که شکوه تن را تا پر آخرین رفته است. این دوتا پا به پای هم میآیند تا جایی که هردو کنار نهاده میشوند. این با جهاناش، آن با جهاننمایش. چیزی عتیق، عتیقهای که باید پشت صحنه شود برای گردندهای که با آن عکس میاندازد. میگوید: ما از تزهیب چهرههای مغولوار حاشیهی کتابها که درآمدیم لال شدیم. وقتی که چهرهی او را نهادیم تا به خود نگاه کنیم مات شدیم
با عکس و تصویر به کارهای حسن نمیشود رسید. رسیدنی اگر باشد. باید دید. اشارهای اگر هست به هیچ است، به همه، تمام. کار او در تمام میبرد تو را. برای نمونه این دوتا. هیچ آشکارت نمیشود که این کار یک دست، یک سطح رنگ برده است و این کار بی نام در کار خود دو سه بند انگشت از چهارچوبهی سطح بیرون زده است
میگویم: حسن، رنگها، فرق نمیکند هر رنگی که دست تو افتاده است تا پیری و تا پسیناش رفته است. بن کارهای تو خاکستر است، خاک نیست چرا؟
ــ ها. ها؟ نه. چرا؟
حسن بوشهری است و بالای چهل سال دارد. یک سهپنج از سالها، بلکه بیش را در کنار کانالهای آمستردام گذرانده است. باقی در بوشهر و حوالی گذشته است، از خفتهی لیان در ساحل تا کوه بهرمی.
میگوید: خانهمان جایی بود که وقتی کمی قد کشیده بودم میتوانستم بر سکوی پیش خوان بایستم و دریا را ببینم. هفهف موج همیشه بود اما دیگر عادی شده بود، مثل هوا.
میپرسم: هفهف کنار دریا را میشود به کار زد؟
ــ نه. من یکسره کار چشم میکنم. باید صدا را در رنگ موج بتنی. با واژه فرق میکند.
ــ واژه ناگزیر با گوش و کمی هم چشم سر کار و دارد. بیشتر ولی بر قراری نانوشته میرود. میگویی سبز. دیگر چه سبزی را به خاطر شنونده بیاورد در دست تو نیست. نمیشود تا این حد نزدیک واقعیت شد. تا آوا چه را به خاطر بیاورد. ولی احتمالا در رنگ زودتر بشود به کار وارد شد تا با واژه.
گفتاری خام در رنگ میرود. اگرچه گرایش به رنگ هم خود از هست آدمها برآمده است. لابد رمبراند هم مشکلاش همین بوده است. سنگین از متن و بافت آغازیدن شاید که از پس این هوای همیشه خاکستر، همیشه آبستن سایهروشنی بیاورد که دیدار هستی را میسر کند. همان که در خیال هست. بی کمی شاعرانگی نمیشود به کارهای حسن نزدیک شد. اگرچه استادی در فراهم کردن متن و بافت کارها در هرکاریاش آشکار است. برای همین بود که بیشتر وقت ما به این که جهان را چهگونه میبینی گذشت تا که از چه شیوهها و شیوههایی استفاده میکنی. چیزی که میتوانی به راحتی حسن را به لالمانی برسانی. حسن اهل گپ دربارهی هنر نیست. کارش هنر است.
از آمدنش به هلند میپرسم و روی آوردن به کارهای یکسره آبستراکت. سر تکان میدهد. نوشتههایی را به من نشان میدهد که دربارهی کارهایش نوشتهاند. سرسری نگاه میکنم:
«حسن مصلحیانی متولد 1961 هنرمند ایرانی است که از سال 1993 در آمستردام زندگی میکند. او از کودکی زندگیاش را وقف نقاشی کرده است. وقف جهانی که برای او آرامش و فضا را به وجود میآورد. هرآنچه که او آموخته است در کارهای نقاشیهای او تجلی میکند. او خوانندهی جدی شعر و ادبیات جهانی است و در موسیقی و باستانشناسی تا گود رفته است. همین زمینه است که در کارهای او خود را به جلوههایی از بیزمانی و جهانی بودن رسانده است...»
میگویم: جالب نوشته است. اما به این پرسش نمیرسد که در کار تو چه هست که بیننده را میکشد به خود. خودت چه خیال میکنی؟
میگوید: چی؟ ها... نمیدانم.
میگویم: نوشته است بیننده خیال میکند باید عناصر شناخته شدهای از کویر و فرش و فرهنگ ایرانی و ستارهباران شبهای درخشان شرق در کار تو ببیند. میگوید شاید همین است که گاهی او نام بر کار میگذارد شاید اشارهای رود به معنایی... پیشتر نامی بر سر کار نمیگذاشتی. تازهگیها گاهی نامی هم در کنار تابلو هست. میخواهی بیننده را به سوی درکی راهنمایی کنی؟
میگوید: نه. چه درکی؟ هر درکی کهنه میشود.
ــ در کار تو کهنهگی رخنه نمیکند؟
ــ که چی؟ پایایی؟ نه. همینطوری خوش است. گاهی به این هم خیال کردهام که کنار هرتابلو که به نمایشگاه میرود واژهای، سطری، چیزی همراه کنم. گاهی یک نام یا یک واژه مجموعه را کار تازهای میکند. برای خودم البته.
میبینم که نامها گاهی به جایی اشارهای میکنند، گاهی هم اشارهای به گنگتر. همان «زبار زهوار دررفته» زبار برای تن صدا و نه زوار که جمع زائر است و درست آن است. زهوار بیشتر گیوه را به یاد من میآورد دور پیش از کفش. و زهوار دررفتگی؟ یا «میدان» یا «مدینهی نحاس» به آنها میرسیم ولی حالا یخ زدهایم. دیگر نمیشود در خانهی حسن نشست. باید در خانه هوا همیشه کوران کند و بگردد و گرنه در آن هوای گرفته و پر از رنگ و بوی نمیشود نشست. خانهی حسن پر است. جایی برای نشستن نیست و هیچ جایی برای آرام گرفتن و دمی لمیدن نیست. هردو در باز است به بیرون و هوا کوران میکند. تازه هنوز زمستان نیامده است. به سختی چند کار را از میان انبوه کارهای رنگ روغن بیرون میکشیم. هستند در میانشان که بیش از ده سال است حسن آنها را ندیده است. بعضی از کارها تمام سطح دیوار را پوشانده است. به سختی یکی دو بند انگشت هست که بتوانی به کمک یکی دو نفر گوشی، گوشهای از کاری را بگیری و به نورش بیاوری.
حسن بیشتر روی پردههای بزرگ کار میکند. این کاری که دارد آماده میکند دوازده متر در نمیدانم چند متر است که برای جاگرفتناش در خانه و کار کردن بر روی آن باید به چند پاره تقسیم شود. میگویم: حسن، این کار آخر که تمام شود دیگر یک قدم هم جا برای پلکیدن نداری. انگار هرچه جا برت تنگتر میشود عرصهی بوم را فراختر میگیری. داستانی دارد؟
میگوید: این کار؟ ها؟ ها. ها. راست میگویی این هشت کار که تمام شود دیگر نمیدانم باید چهکار کنم. شاید کشیدم به کریدور و کار سنگ.
ــ میشود؟ میان این خانههای مسکونی میشود کار سنگ کرد؟
ــ بستگی دارد. سختی سنگ، اندازهاش. مشکل سنگ این است که آب میخواهد. باید آب در کنارت باشد. زیاد بزرگ نباشد میتوانم آن را توی تشت آب ورز بیاورم.
ــ صدا را چه میکنی؟
ــ هیچ. هیچ کاریش نمیشود کرد. هستند گاهی سنگهای نرمی که زیاد صدای چکش را نپیچانند اما باز هم مشکل است. گاهی صبحها مینشینم . همسایههای نزدیک را کنترل میکنم. وقتی که حس کنم کسی در خانهها نیست جنگی میروم توی کُم یکی از سنگها. ولی هست هم که یکی پیدا بشود بیخودی بهانه بگیرد. سال پیش این دعوا را با یکی از همسایهها داشتم. رفته بود شهرداری و ادارهی خانهها شکایت کرده بود. همسایهی بالا.
ــ از سر و صدا؟
ــ نه. گفته بود من حساسیت دارم به بوی رنگ.
ــ یعنی بو تا بالا هم میرود؟ نمیتوانی رنگی بهتر بخری که بو ندهد؟
ــ رنگ خوب مواد شیمایی است دیگر. بو دارد. تازه من گاهی برای این که زیاد رنگ روی رنگ کار میکنم مصرف مواد خشککننده زیادتر میشود. خلاصه آمدند از طرف ادارهی خانهها و شهرداری به خانه نگاه کردند و کار بالا گرفت. حتا تا جایی رفتند که تعهد دادم دیگر در خانه کار نکنم. میگفتند باید بروی کارگاهی، جایی برای خودت تهیه کنی.
ــ میشود تهیه کرد؟
ــ میشود ولی خرج دارد. من از پس سنگ و رنگم برنمیآیم. کجا را اجاره کنم؟
ــ آن فضای گسترده و باز کوه بهرمی و دریا حسرتت نمیشود؟
ــ نه. چه حسرتی؟ وقتی که سنگ روی دست یا بوم پیش رویت را حد نهادهاند جایی برای حسرت نمیماند. مگر که...
ــ مگر که چی؟
ــ بگستری در میان سنگ و رنگ.
ــ نمیگستری که. در سنگ هی عرصه تنگ و تنگتر میشود تا جایی که خفتت را بگیرد یا خفتش را بگیری. به آن بست آخر برسی که دیگر بس است. همین است.
حسن مدرسه نرفته است. هیچ مدرسهای. اینجا هم. یک سالی ریتفلد رفته است اما رها کرده است. ایران هم مرتب مدرسه نرفته است. میبینم نقاشی، بوشهر، آنسالها... میگویم حسن کم هم رها نبودهای. یادت میآید از کی و کجا رفتی طرف نقاشی؟
میگوید: در تمام مدت یک بار مشکل داشتهام. بوشهر که جایی نبود که بشود رنگ و بوم و این چیزها خرید. گاهی برادرم از اهواز چیزکی میآورد، گاهی کسی از شیراز بومی کار شده میآورد تا این که خودم راه افتادم. نیست من زیاد پی مدرسه و این چیزها نبودم، بازار را خوب میشناختم. یک بار رفته بودم پارچهای مناسب گرفته بودم. این پارچه را از این بگیر، چندپاره چوب از معدود نجاری شهر و بکش روی چهارچوب. اما آماده کردنش: تنها مادهای که گیرم آمده بودم و میشد بوم را آماده کرد برای رنگ و روغن اتفاقی در یکی از نجاریها پیدا کرده بودم. نمیدانم به کار کجای رنگکردن کشتی میزدهاند. اما مانده بود روی دست نجار. ظهر جرنگ گرما که همهی بازاریها را به سایه و خانه کشیده بود رسیدم. بابا خواب بود. بساط را پهن کردم. تازه رنگ را سر بوم پهن کرده بودم که مادر آمد: حسن، خیلی بو میدهد. راست میگفت. انگار سر چاهک نشسته باشی و هی بخار بو در سینه بکشی. نشسته بودم کنار بوم تا کمی خشک شود که مادر دوباره آمد: حسن، بابات بیدار شد و پرسید این چه بویی است؟ بردار برو پشت بام که نفهمد. اگر بفهمد چیزی بهات میگوید. گاهی البته میگفت. چیزکی میگفت اما همان دم میدیدی پول چیزی را که یکی دو روز پیش ازش خواسته بودی بهات میداد: برو برای خودت بخر. اینطوری بود. توی خانه خیلی رها بودم. نه تنها کاری به کارم نداشتند از هر طرف کمک هم میرسید. گاهی این برادر چند تیوب رنگ، گاهی آن خواهر چندتا قلم. اما باز تهیهی ملات کار ساده نبود. تا موتور دار شدم. موتور که رسید مدرسه دیگر ول شد. برای خودم برمیداشتم میرفتم. گاهی که پول و پلهای گیرم آمده بود راه میافتادم دوسه روز توی راه بودم تا میرسیدم به شیراز یا اهواز و چیزهایی را که نیاز داشتم میخریدم. اما خیلی میگشتم. گاهی هم شده بود که بچهها را با خودم برده بودم. عاشق این بودند که همراهام بیایند.
ــ تو بچهی ساحل صاف و کنار دریا بودی. چی شد که کارت به کوههای بهرمی کشید؟ فامیل داشتید توشان؟
ــ نه. طبیعی بود که بهاش برسم. هی میدان گشت و گذارم گشادتر میشد. باید دیده باشی. پایین آنهمه مخ و هوای خوش. بالای کوه که میرسی اگر تش تابستان نباشد باید چیزی ببری برای این که یخ را ببری برای آب. خواببیز و بهرمی عالم دیگری دارد. کوروش را نگاه کن. یک روز و نیم به خواببیز بوده است و بس، میتواند یک دم از حسرتش رها شود؟ یکی دوتا پاتیلک داشتم. برمیداشتم مشتی آلو و کنسرو هم میخریدم و راه میافتادم. گاهی بچهها را برده بودم. آنها بیشتر مدرسه بودند، اهل اینطور سر برداشتن نبودند. اما خوششان میآمد. عاشق این بودند که همراهام شوند. آن بار سهتا بودیم و دوتا موتور. پسین تنگی که شد و تش گرما فرو نشست راه افتادیم. با حسابی که من داشتم میخواستیم دمدمای درآمدن آفتاب به تختسلیمان رسیده باشیم.
ــ کدام تخت سلیمان؟
ــ نمیدانم.
ــ نمیدانستی کجا است و راه افتاده بودی در بامداد تماشایش کنی؟
ــ یک چیزهایی شنیده بودم. از دور ولی. دیگر درست به یاد نمیآورم از کجا شروع شد. اما بود که بابام در داستانها و کتابهایی که میخواند نام سلیمان را پیش کشیده بود و بعدتر روزی در دکان از مردی خشتی شنیده بودم. خیال کرده بودم حوالی خشت است.
ــ خشت راه ماشینرو داشت آن وقت؟
ــ نمیدانم.
ــ مگر نه میگویی رفتی.
ــ راه تخت سلیمان بنبست غریبی بود. ما همین که از جادهی اصلی بوشهر شیراز جدا شدیم افتادیم توی یک کوره راهی که با اینکه موتور سوار بودیم بعد از یکی دو ساعت راه پاهای بچهها آش و لاش شد. ولی هنوز آن حال و هوای برآمدن آفتاب و درخشیدنش بر تخت سلیمان توی خیالشان بود. میآمدند. آمدیم و هیچ آبادی در راهمان نیامد و بچهها را ترس برداشته بود که به دهی رسیدیم. ساعت چند بود خدا میداند. توی کوچههای ده خوابرفته یکی دو دور زدیم و دری را باز ندیدم که نشان تخت سلیمان را بگیریم. نه سویی بود، نه کورسویی. سگ هم زیاد نداشتند. آخر سر مجبور شدیم در خانهای را بزنیم. زدیم و زنی در را باز کرد. نشانی دادیم. نشان خانهای در آخر ده را داد که میرشکال بود و همهجا را مثل کف دست میشناخت. حالا ماهم نگران این بودیم مبادا دیر شود و در وقتی جز بامداد به تختسلیمان برسیم. هیچی. رفتیم. رسیدیم و میرشکال را پیدا کردیم. حالا کی است؟ دورانی است که سخت بگیر بگیر هست و تنگوتیرها کشیده. اما من در جریانی نبودم. با هیچکس جور درنمیآمدم. همیشه چیزی از گفتههای آنها کوتاه میآمد یا بلند میشد و من را از گردونه بیرون میانداخت. دورادور ولی باهاشان دوست بودم و دوستم داشتند. توی خانه هم بودند برادرهایی که کار سیاسی میکردند. اما من را نگرفته بود. نبرده بود. برای همین هم سر جنگای بگیر بگیرها من رفته بودم خواببیز. از اینجا که درآمدیم دیگر انتظار ده یا آبادی خاصی نداشتیم مگر رسیدن به تختسلیمان. وقتی که از میرشکال ده نشان تختسلیمان را گرفته بودیم همه خوش شده بودیم اما راه هرچه پیشتر میرفت ناخوشتر میشد و در این هی چپ و راست شدن موتور پاهای بچهها حسابی زخم و زیله شده بود. از اینجا که درآمدیم راه باریک شده بود و آشکار که مالرو است یا پیاده. جای ماشین و حتا موتور نبود. بود جاهایی که پله پله سنگ باید بالا میآمدیم. آمدیم تا رسیدیم به جایی که پرهیب چند خانه این طرف و آن طرف راهمان نشست. میان کوچه ایستاده بودیم به شور و مشورت که یکباره دیدیم از چهار طرفمان صدا درآمد و از هر طرف نور چراغقوه توی چشمهامان نشست: ایست! ما که ایستاده بودیم. آنها همین که رسیدند ما را قرق کردند گوشهای و بارهامان را گشتند. پاتیلکها و آلوها را یکی یکی درآوردند و انداختند روی زمین و در بار چیزی پیدا نکردند. کارت شناسایی خواستند که دادیم. تا آنها ما را پرس جو کنند. یکی از تفنگچیها کمیتهی ده هم با چراغ توری رسیده بود. چه میکنید و کجایی هستید و پی چه میگردید؟ خیلی زود بار و بساط و آن وضع خونین مالین پاهای ما را دیدند و ولممان کردند. آشکار بود که اینها هم درست نمیدانند تخت سلیمان کجا است. یکی این راه را نشان داد، یکی سوی دیگری را گفت و میان خودشان هنوز بحث بود که ما راه افتادیم در همان مسیری که میرشکال پیش پایمان نهاده بود. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که یکی دوبار هم تشنه شدیم و برای مشورت موتورها را خاموش کردیم و گپ زدیم اما وهم و هیبت شبانهی کوه و این راه پرت بچهها را گرفته بود. گفتند حسن تا همینجا بس است. میرویم گمِ گور میشویم. برگردیم راه شاپور را بگیریم. از شاپور هم برایشان تعریف کرده بودم. اما شاپور را رفته بودم به چشم روز و کف دستم بود. باید راه آمده را برمیگشتیم تا به جادهی اصلی برسیم و راه شیراز را پیش بگیریم. میدانستم که راه آمده را که برگردیم و یکراست به سوی شاپور برانیم ناشتا به آنجا رسیدهایم. حسابش را بکن برای یک بچهی بوشهری آمده از شرجی و تشباد ناشتای خنک برسی به چشمهای که پایش باغهای آباد لیمو بود و حالا فصل سبز درخشان لیمو بود. حالا شده بودیم دو نظر. آن دوتا همراهام یکی ساکت بود. یکی ولی آشکارا ترسیده بود. هی پیت آبمان را نگاه میکرد و با تکاندادنش صدای آب را درمیآورد و میگفت: تو گیر آب تمام شد. چه میکنیم؟ با اینهمه آنها کمی پاهایشان را پارچهپیچ کردند و راه افتادیم. راه نبود که. راه همان شکاف باریک نور موتور بود و علفهایی که علف نبودند، خاربوته بودند و هی سنگهای تیز که از میان راه سر درآورده بود. میگفت حسن بابا ما از راه پرت افتادهایم. این که تویش افتادهایم راه نیست اصلا. راست هم میگفت. اگر راه پیادهای هم بود باید این خاربوتهها کمی نشان راه را بر جا نهاده بودند. ما در رگهای در حاشیهی دامنهای سنگی میرفتیم. حالا من هم جلو میروم به عنوان راهدان و هم بار آذوقه. از آن شبهای پر ستارهی بیماه بود ولی هنوز نشانی از برآمدن بامداد نبود که ایستادم. دیدم که نور چراغ موتور یکباره بیزمین شد، در هوا معلقید و خطی خنک در انبوه تاریک نشاند. تا من پیاده شدم بچهها هم رسیده بودند. موتور را نهادیم و نورش را چرخاندیم تا پیش رویمان را ببینیم. آشکار بود که به بنبست عجیبی رسیدهایم. پرتگاهی که تا خدا خدایی کند عمیق بود و دیوارهاش صاف. یکی دوبار هم هی سر موتور را خم کردیم و چراغ چرخاندیم اما نور به بن پرتگاه نمیرسید. آن دوستم هم که نگران آب بود یکی دوبار حجم آب مانده را به رخ من کشیده بود و حالا آن دومی هم به حرف درآمده بود که رسیدن به تخت سلیمان در شب محال است. آن را به روزی روشن بگذاریم و حالا برگردیم به شاپور.
ــ همینطور بیآمادگی زده بودید به راه؟ بعد چی شد؟ اصلا طرفها خشت جایی به نام تختسلیمان هست؟
ــ نه. ولی در خیال من آمده بود. با چیزی از بابا، چیزکی از گفتوگوی دوری از یکی مرد خشتی در بازار شنیده بودم و بعدها نمیدانم از کجا آن تختگاه در خیال من جایی باز کرده بود. گاهی اینطور پی خیال خودم بر روی زمین رفتهام. شاید باورت نشود ولی این که من ایندم و اینجا نشستهام یک اتفاق است. باید رفته بودم در همان بچهگی. پای خیال سر شدن و پر سر شدن همیشه در زندگی من بوده است. آنوقتها بیشتر مدرسه میرفتم. یک روز از مدرسه که درآمدیم با چند تا از بچهها یکراست کشیده شدیم به ساحل. تا آن زمان هنوز قایقی، جهازی، چیزی ننشسته بودم که از دریا شهر را ببینم. میانه روز بود و آفتاب جرنگی که بخار از مخ آدمی درمیآورد. آب از هوا داغتر شده بود وقتی که تا سینه در آب پیش رفته بودیم. اول به بازی بازی گذشت تا کمی بیشتر در دریا پیش رفتیم. یکی یکی بچهها راهی را آمدند و پس نشستند. من پس ننشستم. هی رفتم. مشتی که رفتم گفتم بروم تا جایی که شهر خطی در افق شود. رفتم و دیدم خطی خاکستری و نازک میان آسمان شرجی و آب تفتیده بر سبخ رسید. دیری بود که دیگر بچهها را نه میدیدم نه صدایشان را میشنیدم که به سرم زد تا جایی بروم که این خط نقطه شود بعد دیگر نقطه هم نماند. تمام آب باشد و آبی و کف دریا. وقتی به جایی رسیده بودم که از شهر هیچ نشانی دیده نمیشد به شوق درآمدم. یکی دوبار مثل مرغابی از سر رفتم و از کون درآمدم و هی بازی خوشترم شد تا جایی که یکباره دیدم گم کردهام جهت ساحل کدام طرف است. هیچی. آن بار لنجی اتفاقی نجاتم داد و ولم نکردند تا آوردند دست بابام تحویل دادند.
در عکس پست و بلند کار تابلو که هیچ، رنگ و روی کار هم نمیرود. کار تک است و مشتری تک. هرکسی نمیتواند یک تابلو در خانه داشته باشد، اما داشتن یک کپی از کتاب که به اصل ببرد میسر است. نقاشی کالایی کالاتر است. سرمایه میرود پای تابلو. اینجا محک آشکارتر است:
ــ چند سال بعد که این را نقد کنم ضرر نکردهام؟
در هلند و در میان این همه هنرکدهها که سالانه اینکاره بیرون میدهند همین که چند گالری پیدا میشود که کارت را به نمایش بگذارد راه کمی نیست. اما هلند کشور خانههای نقلی و کوچک است با خاتهای جمع و جور خرد. خیلی از نمایشگاههای نقاشی در کنارهی کانالهای مرکز شهراند. جایی که خانهها باریک و کوتاه میشوند. بازار هلند کار کوچکتر طلب میکند. دیگر این که کسی پی رنگ خاکستری آسمان بالای سرنمیگردد. رنگ دیگری هم طلب میکند. رنگ و رگهای شاد. حسن میداند اما پیاش نمیرود. کار سرمایه است. مایهی سر که نیست. سر مایه است و طلب میکند که بر خود بیفزاید، انبار کند. سرمایهای است که بر دیوار خانه نشسته است و پس نباید در مدتی کوتاه دل ببرد و هم دست کم وقتی نیروی کار رفته در آن را هم به حساب درآوری این حس را به تو بدهد که سرمایهات در زمانه با مایه آمده است. کسهایی که با واژه کار میکنند چندان گرفتار جنگ سرمایه نیستند. کمتر کسی است که کتابی را بخرد به این امید که دری به تختهای بخورد و کار مایه را بلند کند.
حسن سالی یکی دو کار اگر بفروشد نانش درآمده است. میماند جایش. جای خرد و خواب و زندگی حسن همه خانهی او است. آنقدر فضا تنگ است که ناگزیر باید برای کشیدن پارچه روی قاب بساطش را به چمن پیش و پس ساختمان بکشاند. در این خانه با دو اتاق حسن کار سنگ هم میکند. گاهی سنگهای گنده. این کارش از سنگ درآمده هشتاد کیلو است. میگویم حسن غُر نشوی با این سنگها که بالا و پایین میکنی. یکتنه خودت آوردی بالا از این پلههای بلند تنگ؟
ــ نه. چهار نفر. یکیشان دلیر بود. همان دوست کردم. تا بهاش گفتم گفت که با یک ایرانی که کشتیگیر هم هست آشنا است و او را میآورد. این همسایهی ایتالیایی و زن مجارش هم بودند. شدیم پنج نفر کشیدیمش بالا. یعنی آنها آوردند توی دهلیز خانه رهایش کردند. کشیدنش به اتاق دیگر کار خودم بود تا کار کردنش.
زبار زهواردرفته:
آن بالا برهوت است. سبخزار. اما این برهوت به خود رها نشده است. شاید همانجایی که آدم خیال میکند پارهای است که از چشم نقاش افتاده بود خود بیشترین حد کار و ظرافت را برده است. خصلتی هلندی در این کار هست. شکل زمینهای هلند است. هیچ جایی را ول پیدا نمیکنی. در خانه هم همین است. کمتر گوشهای خالی است. برای همین هم خانهی هلندی تا واردش نشوی نمیدانی چهقدر بست و باز و جا دارد. در «زبار زهوار دررفته» جایی ول نمیماند.
دو جهان که با جهانی برزخی از هم جدا شدهاند. بالا یکسر سفید مرده است و پیر خاکستر. آن پایین اگرچه از رنگهای روشن آغاز میشود اما باز میل به سوی خاکستری است تا لشکری از چهرههای گیج و گول رقم بزند که تنها در راه بودنش اشکار است و کارش زار.
رنگها در دست حسن تا پر آخرین پیری میروند. تا خاکستر. میپرسم حسن از پس این همه راه خاکستری جایی خاک را ول نکردهای؟
.ــ ها؟ ها
ــ خاکیهایت بهتر فروش میرود. آنهمه پیگیری خاکستری چرا؟
.ــ ها؟ ها. نه. رنگهای دیگر هم هستند. اما من رنگها را با خودم به بن سفر میبرم. تا هرکجا که شد
ــ رنگ تو را میبرد یا تو رنگ را؟
.ــ ها؟ ها. نه
ــ در سفر بن میبینی؟
.ــ راه بن ندارد ولی سفر لامحاله به سوی مقصد است
ــ برای مثال مقصد تو در این زبار زهوار دررفته چه است؟
.ــ ها؟ ها. کدام مقصد؟ جایی هست که حس میکنی کار تمام است و باید کار را به انبوه کارهای شده داد و رو کرد به فضای خالی رو به رو
.حسن را این راضی میکند که بگویی در کارش چه دیدهای
ــ همین دلیر یک بار آمد و من تازه این تابلو را کار کرده بودم. او که هیچگاه کاری با کار من نداشت. آن بار تا آمد رفت روی آن کار: کاک حسن خیلی قشنگ است. پرسیدم: چیاش تو را گرفته؟ گفت: رنگش. رنگش رنگ پرچم کردستان است. من تا آنوقت نمیدانستم که زرد رنگ کردها است.
ــ صنم بت است. این سهنم که میگویم چیز دیگری است: داستان کل کوهی است و آن دوشاخ
ــ و چشم؟
.ــ هیچ
.ــ نمیشود
:دمی سورمهی سنگ چشم غزال باش
ــ کل کوهی به چند؟ میتوانم اجاره کنم، پلیز؟
میگویم: حسن در همین مدت کم ما یخ زدیم و نفسمان برید تازه هنوز میانهی پاییز است. با این سرما چهطور سر میکنی؟
.ــ با همین جُلام
.به پالتوی سیاهاش اشاره میکند
.ــ من توی خوره میخوابیدم. خود خواببیزیها باورشان نبود
ــ حالا ولی نزدیک به پنجاه میشوی. این زمهریر را چهگونه تاب میآوری؟
ــ سرما. ها؟ نه. برای همسایهها هم شگفت است. اما من کردستان هم بودهام. آنجا سردتر است. اگرچه دلیر همیشه از سرمای اینجا مینالد و یک دم از سرمای آنجا گله نمیکند
ــ کردی آنجا یاد گرفتی؟
.ــ سربازی
ــ جوری بود که میان مردم بروید؟
.ــ میرفتیم ولی زیاد تحویل نمیگرفتند
ــ پس کردی برای چه یاد گرفتی و از کجا؟
.ــ از یکی دو سرباز کرد که توی پادگان داشتیم
ــ توی شهر کردی گپ میزدید برخورد مردم بهتر میشد؟
...ــ کدام مردم؟ مردم که با ما گپ نمیزدند. مگر
ــ مگر چی؟
.ــ گاهی که چیزی میخریدی در بازار از کسی
بسیاری از کارهای حسن به کار نقاشی نمیبرد. بیشتر کار پرداخت نقش برجسته است از رنگ. گاهی رنگها بیش از یکی دو بند انگشت، گاهی چون یک پاره آجر از بافت بیرون زده است. «میشود گوشهای از این برجستگی را گرفت و کار را بلند کرد.» چیزی که در هرحال با عکس گرفتن از بین خواهد رفت. عکس سطح را صاف میکند و برجستگیها را میخورد. به یکی از کارهایش اگر نگاه کنی صحنهآرایی یک مینیاتور ایرانی را دارد. کاری که یکسره از برهم خواباندن رنگ آمده است. پست و بلند و پس و پیش چشمانداز در مینیاتور نیست. این را حسن با انباشتن و برجستاندن رنگ حل میکند. به همین تودهی رنگ در این تابلو بینام نگاه کنید. نامها چیزی از کار حسن هستند اما نامها نمیتوانند تو را به سویی روان کنند. در رنگ و انتزاع است که میگردی.
.ــ بلبل سیاه هلندی شبها میخواند و نه بر لانه پای درختچهها، بر بلندا، بالا
روزها کرم جمع میکند، در سایهسار درختچهها و چمن،
بیذرهای صد
.ــ در هرچه او است یک نیمه هم نه او است. در هرحضوری غیبتی نشسته است
ــ بیرون ز میان من و تو مویی هست
.در سایهی گفت و گوی من و تو گویی هست
ــ برون از هست مست من کسی هست؟
.ــ باز بحث او است که هست، آن که در سایهروشن گوی تو و گفت من میگردد
میپرسم: کی بود که گم شد در بال مینار و چلچلهی باد شمال؟
ــ چی؟
.ــ رخ یار
.ــ ها. ها؟ در راهی که من افتاده بودم هیچ پا نداد
گاهی از میان انبوه کارها کاری به اتفاق بیرون کشیده میشود: این کار را به نمایشگاه دادهای؟
.ــ نه. این یکی را نه
ــ چرا؟
.ــ راستش ترسیدم فروش برود. دوستش دارم. برای خودم نگهاش داشتهام
ــ کاری اگر به زیر برود میتوانی دوباره ببینیاش؟
.ــ همیشه نه. گاهی که دوستم فهیم پیدایش شود و هوس کنیم کاری را دوباره ببینیم
.با آن شناختی که از کارهای فروش رفتهی حسن دارم میدانم چه مایه از کارهایش بازار روز دارد. خودش هم میداند
ــ چرا نمیکنی؟ هستند بچههایی که در رنگ و در نماد پی اگزوتیسم هستند و کارشان هم گرفته است و از بازار نمایش به نقدینهای درآمدهاند. تو چرا نمیکنی؟ دست کم میتوانی برای خودت کارگاهی راست و ریست کنی.
ــ کارگاه؟ با کار؟ نه. بازار؟
ــ حسن کارها چهگونه میآیند؟
ــ ها؟ کار؟ ها. گاهی در مترو منتظری از خانه دور شوی که میبینی سه خط به سه رنگ اصلی درآمد و تو را کشید به خانه، به رنگ: چه بود آنچه من را از نان بر گرفت و به رنگ کشاند؟ سه نقطه میگذاری و صدبار دورش قدم میزنی. کار میشود همان سه نقطه و تو از نان شب میمانی. تا نیمههای شب که ببینی بالای سر سنگی ایستادهای دست به چکش توی این جا و این بساط و همسایهها.
.ــ سنگ زیاد انرژی میبرد. باید خوب خورد
کارهای حسن با این که در نوع خود هریک کاری است اما این کارها باهم کاری دارند. یا من خیال میکنم گاهی میان کارهای حسن گفت و گویی گذشته است. این گفت و گوی را من میان دوتا از کارهایش دیدهام که از قضا نام هم دارند. «مدینهی نحاس» و «میدان»: در این دو کار هرچه هست از خط و سطح و طرح همه رنگ است. یکی مدینهی نحاس که انگار کار در شبی بیسطح به بن رسیده است. یکی میدان است که با تک تک پرشتاب کاردک آمده است و برجسته بر سطح بوم. نمیتوانی بدانی در چند جلسه کار به فرجامش رسیده است. میدانی است که شتابی تابناک در روز روشن و کمیاب آمستردام را در خیالت میآورد. وقتی که میدانی با کاردک و کارد در یک جلسه نیامده است. جایی حوالی میدان دام و مردمانی که سوار بر دوچرخه و پیاده اما از خیابان هر روزه میگذرند. دوچرخه؟ میدان؟ آفتاب؟ روز؟ نه. چیزی، نشانهای نیست که تو را به سوی مقصدی راهبر شود. حتا نام: میدان. این هم کاری نمیکند. نقاشیهایی حسن انتزاعیتر از آن است که علامت راه شود. نام میدان را حسن زمانی به من گفت که گفتم در آن نقش چه دیدهام. بنمایهی این هردو کار آبی است. جایی آب است و جایی آسمان. یک بار دوستی که مدینهی نحاس را دیده بود در آن جامی دید و جامه بردرید تا به جامهدار رسید و شکافت تا آن میانه به فیگورمانندی رسید که فُگر بود و تا رودهی آخرین حسن را بررسید: این رنگهای آرام حوالی میانهی جام، جایی که جای اندام سکسی است آرام است و به چیزی هندی میبرد بیحضور سکس. لابد کتابهای حسن را دیده بود که بخش بزرگی از آن را تمدن هند برده بود.
جام است یا جامهدان؟ نمیدانم. تمام مدینهی نحاس گاهی از تنی برآمده است که میانهی شهر و شهر میانه است. کسی شهر را پس سر نهاده است و هم کسی که تازه از بلندا و دور دست شهر را دیده است. آرام آرام چون از بازی رنگها به درآیی به کسی میرسی که چوب بر پس گردن نهاده است با دو دست بر سر چوب و پشت داده به شهر میرود. گاهی هم او به تماشای شهر نشسته است؛ تماشای تو. شهری که شبش در نور کور آب افتاده است، بر آبهایی که نمیدانی روان است یا نیست و اگر رونده است راهاش به کدام سو است. با این که آن دار گم در میانهی میدان کار را برده است و راوی را پشت بر شهر نهاده است خود شهر است که از تنی درآمده و شهر را جان داده است. وقتی که شهر شب خفته است و نمی از چرخیگردان (گردونه؟) در نبش آشکار میشود بیکه ردی از رفته به جا نهد. دور است که کاری هلندیتر از این شود که هست. مدینهی نحاس را بی که شبی در حوالی دام و کسخانه طی کنی نمیرسی. اما میدان کاری است یکسره دیگر. روشن و درخشان و کار یکسره بر حرکتهای تیز و برنده و گاه اتوماتیک کاردک رفته است بر آبی روشن. گاهی که سرخی به کار رفته است همین را میکند که پایدان دوچرخه را پیش رویت بیاورد. بیشتر من شبها دیدهام، حوالی سحر، در نور آفتاب آشکار آدم نمیشود. نمیشود که بنشینی پای درنگی که کاردک کنار نهاده است و گاه تکه پارچه، گاهی دستمالکی در حرکتی تند از نوک انگشت دست چپ تا طیف رنگ را آشکار کند، شنگ و گاهی مشنگ هم. در زیر آنهمه حجم خاکستری، آنهمه خاکستر آتشی نشسته که راه حسن را زده است. داستان آشکار نمیشود اما نقش تو را به خود کشیده است و میبرد. کجا؟ جایی که دست کم در گفتار بر حسن میسر نیست بیان آن.
حسن بیشتر شبها کار میکند و در نور چراغ برق.