رویای باغچه
تکه پارههای رنگ آبی آسمان زیر شاخه برگها و نارنجهای گرد زرین آویخته توی حوض کنج باغچه
گوشه کنارههای بینم خاک مورچهگان در تردد شیی، پر کاهی یا نعش خشکیده سوسکی و یا جرجیرکی دوش بدوشکشان لای درز سنگهایی فرسوده یک یک در تاریکی زمین غیب میشدند
نقشهای گنگ شرجیزده روی دیوار گچی کفمال شدهی شورهخورده در سایه روشنهای لکه لکهای آزادانه آمیخته در هم
پروانههای باغجه و پیچکهای معلق در فضا سوی آسمان برفتند و بر پشت بامهای بلند هندسیشکل ناپدید گشتند
باد آورد ردشان از رنگ رنگدانه بالشان
آمستردام 2004
تاریکی
دوش راهی به دوش میکشیدم که از دور تپههایی نمایان شد. هرکدام به رنگی و از آنسویش دشتی هموار و فضا آکنده بود از بوی استوخودوس.
چند لحظه در دامنهی تلهای رنگین دراز کشیدم. ندانستم چه مدت گذشت.
زمانی خود را دیدم که ایستادهام و در یک دست قلمموی پهنی که روغن از موهایش میچکید و در دست دیگر مالهی بزرگی با لختهای از رنگ زیر یک تاق پلیتی بازاری قدیمی که تاریکی در عمق گودال تاقچههایش ریخته بود و چیزی چندان در آن سیاهی دیده نمیشد. در سایهروشنیها چند نفری پراکنده ایستاده و پاره یی چمباتمه وار نشسته بودند، روبروی در تختهای دودآلود دکانی نیمهباز.
آنسوی طاق خورشید می جوشید کسی مچاله و منحنی وار میان دو چوب می رفت و در غبار گم می شد.
به یاد دارم که تهچهرهشان به زردی میزد و تنشان انگار تبخیر میشد. یکی از آنها در حالی که لخت رو به تاریکی و در میان پشتههای خاکهزغال توی پاچال ایستاده بودند بدنش را روغن میمالید.
غرش موچ های دریا از پشت میله های پنجره ها شنیده می شد.
انگاری یکیشان من را شناخت پتک و سندان رهانید. بلند شد و چند گام جلو آمد و گفت: ها فلانی تویی، خُب خُب. سلام برسان.
آمستردام 2003
مرد همسایه و کلانتر
چند نفر نیمهمست داخل مغازه سخت گرم حرف و چانهزدن بر سر تلویزیون اسقاطی و قراضهای بودند که در گوشهای خاموش نهاده بود و روی بدنهی آبنوسیرنگاش چاپبرگردانهای زرق و برقدار و پیشپا افتاده چسبیده بود. روی شیشهی خطخورده و غبارگرفتهی صفحهاش هم انگار آسمانی مخطط شده از دود فانتومها. چندتایی دور و برش میپلکیدند و یکیشان دولاراست میشد و با آن دستی که قوطی حلبی آبجواش را مچاله میکرد با اشاره به این که مارک آلمانی دارد گفت: عجب چیزیه، آلمانیه.
در این هنگام یکی از مالفروشهای معاملهگر با دستهای چرب و روغنی داشت با کنترل ورمیرفت. رفیق بغلدستیاش با شکمی بسیار بزرگ با هیکلی خمیدهوار گفت: بیا آبجوات را بزن، ول کن این کیر خر را دیگه.
کنترلچی که داشت با دستهای چرب فنیوار معاینهاش میکرد گفت: کس، این صاحبمرده ریقش درآمده، به اندازهی گوزی هم شارژ نداره.
خمرهای همانطور که توی صندلی فرورفته بود کونش را یکور کرد و گفت: بیا بزن توش تا خوب شارژ بشه.
اینطرفی که با اندامی قیطانی روی یخچال نشسته بود ناگهان چنان خندهای شلیک کرد که از دهانش پسماندههای خردهپیزهی سوسیس با پشنگههای آبجو یکراست تفید به سر و روی کنترلچی و هوا از بوی ترشال آکنده شد. خمره موذیانه و زیرزیرکی به طرف قیطانی با چشمان جغدوارش ریزریز میخندید و چشمک و ابرو میپراند. کنترلچی که در این میان خود را گهمال شده دید با یک گام چلید توی صورت سرخ و پرگوشتاش و گفت: ای کیر توی مغزت.
از قضا کلانتر محل هم توی این حیص و بیص یک پای بساط بود و اصلا خودش داشت این معامله را جوش میداد و از کیفیت این لش بنجل تعریف میکرد و میخواست به هرقیمتی شده ردش کند و چیزی به ته کیسه برساند، شیشهی ودکایی توی دستش بود و با آن هیکل تانکوارش قلپقلپ میزد و با دم و بازدم سرش را عینهو پنکهی روی میزی به چپ و راست میگرداند. تا نگاهش به من افتاد با شیوهی خاص خودش گفت: «های مرد همسایه.» و در حالی که از گرمی الکل شنگ شنگ شده بود حرفش با آن جمع را براند و گفت: هی مرد همسایه سنگ مرمر میخواهی. از همهجورش دارم: سیاه، خاکستری، سفید، سرخ. مال چینه. چینیاند.
گفتم: میخواهم. چهقدر هستند؟ چهطور حساب میکنی؟
چندبار چشمهایش را در کاسهی سر به این سو آنسو چرخاند و بعد نگاهش در جایی خیره و راکد شد و کتهایش را مانند کرکس صاف صاف باز کرد و گفت: «این پهنایش.» و سریع با چند حرکت عمودی بلندیشان را نشان داد و گفت: بالای تن است. همهاش را با هم میدهم به قیمتی قشنگ.
گفتم: باشد.
فوری تکهکاغذی گیر آورد و تند آدرس و یک شمارهی موبایل و نامی مجهول نوشت و زیر آن با خطی درشت اضافه کرد: مرد همسایه. در حالی که دلش میخواست هرچه زودتر کالایش را رد کند گفت: هروقت خواستی بیا. ولی چند لحظه بعد تکرار کرد فردا بیا آنها را ببین. تلفن بزن بعد بیا. در ضمن اگر خواستی شیشه هم دارم که زنهای خوشگل رویشان کندهکاری شده و بعد دستهایش را توی هوا گرد کرد و گفت: اینقدر هستند. اخر سر هم بوسه زد که خیلی قشنگند، مال چیناند، خوشگلاند، چینیاند. چندباری هم هی دست میرساند و صورتش مثل کیسهی پلاستیکی که حرارت ببیند جمع میشد و از کنج دهانش واژه واژه فرو میریخت و انگشتهایش را به شکلی بار و بسته میکرد و میکشید رو به جلو. انگاری چیزی نامرئی را میقیچید. دمی در سکوتی مبهم فرورفت و اریبوار نگاهش را به نقطهای دوخت.
قیطانی که مثل الولک مقابلش ایستاده بود با سکسهای که ولکنش نبود سعی میکرد او را دلداری بدهد و هربار پکی به سیگار میزد و دودی غلیظ میپاشید توی صورتش.
پیدا بود که این آدرس باید گوشه و پسلههای یک ضلع آمستردام باشد. گمانم همین چندوقت پیش در پرسهزدنهایم آن دور و برها پی چیزی رفته بودم. درست یادم نیست. جادهای بود درازکشیده میان دشتی شاد که این سوی و آن سویش اسبهای خوشتراش زیر تابش آفتاب شادمانه چریدند و بر فراز سرشان غازها دسته دسته پرواز میکردند و پیکانوار اوج میگرفتند و جنجالشان سکوت دشت را میبرید.
آغاز راه خانههای یک اشکوبه داشت با شیروانیهای سفالی و باغچههای زیبا. انگاری در کارت پستال راه میرفتی و به تدریج که از فضای کارت بیرون میزدی سقف خانهها کوتاه و کوتاهتر میشد تا میرسید به زمینی تر و برکههای پر که در اطرافشان نی و لمبون روییده بود و سایههایشان سیخ سیخ راست بیجنبش افتاده بود توی آب.
دورنمای شهر به تمبرهای پستی میماند و دودکش کارخانهها به بلندی یک نخ سیگار. ساختمانهای به طرح و رنگ نقش اسکناس. در عمق افق تپهتپههای سیالوار به سفیدی پر قو از کنارهی آسمان بالا میآمدند و کمکم پرشان رو به زردی میگرایید و شناور در فضا پخش و از هم میپاشیدند. از دو طرف جاده راههای باریک باریک و بند بند به سرازیریها منشعب میشد و از هر سویش پر از مخروبه و تیرکهای آهنی که ضربدری از سقف انبارهای رمبیده بیرون زده بود. لاشههایی از کانتینرهای متلاشی شده با دکلهای از کار افتادهی جرثقیل و هیمهوار پشته پشته از اگزوزهای پاره پوره و تلانبار از پیتهای پلاستیکی ذوب شده با تانکرهایی که ورقه ورقه زنگار پایشان ریخته بود و در جاهایی نقطه نقطه به سایه میزد.
حتا آواز قورباغهای هم شنیده نمیشد. داشتم در یکی از این کورهراههای باریک خوش خوش میرفتم و در خیال شناور بودم و میدیدم که چهطور از ضربههای چکش و قلم شرارهشراره به پیرامونم میپراکندم و سنگها را میتراشتم و صیقل میزدم که یکباره دیدم خودم هم آنجا هستم و در انتظارم. با شتاب میرفتم که در گوشهای چشمم به دری نیمهباز افتاد. دست بردم تا چیزی را لمس کنم که ناگهان جانوری از پشت خرت و پرتهای توی انباری از یز زمین یکهو خیزید و تاختزنان به شدت تا نیمهی کوره راه دنبالم کرد.
مرد مغازهدار پشت ویترین ایستاده و مشغول پیچاندن موج رادیو است. کلانتر هم آن چند نفر را به حال خود رها کرده و در بیرون با تبسمی محو به تماشای پسربچهای ایستاده که توی کنج در مغازه روی چهارپایهای نشسته و بهطور خاصی لبهایش را غنچه میکند و در بن چیزی ملایم میدمد و از آن حبابهایی بیرون میآید که رویشان انعکاس نورهای رنگین و قوسقزحوار در هم آمیخته نئونهای تبلیغاتی Marlboro و Playboy کمانهوار سر میخورند و در پایین پایش دو سگ درشتاندامش پهلوی هم، روی شکم، میان پیادهرو دراز کشیدهاند و جارووار دم میکشند روی زمین و با چشمهایشان گلولههای شناور و شفاف. حبابها را در فضا دنبال میکنند و باز سرشان در چرخشی آرام میچرخید و نگاهشان برمیگشت رو به چشمهای مهآلود کلانتر.
آمستردام 2005
خیره
همین لحظه توی آب و در عمق سایه های واژگون سبررنگ و تنه های براق که مارپیچ وار می خزند و از لابلای نورهای بریده بریده برپشت نرمه موجهای تور توری در تیره گیهای نیلگون که لرزلرزان در تن آب گم می شوند محو و خیره بودم رفته رفته در انتها پشت درختان انبوه و در نیمه روشنی ها کم کم ناپدید گشنتد این سو جوانی پاکشان روی اسفالت افتان و خیزان پیکره اش را به سختی سخت همراه اش می کشید و همواره دست و پایش در هوا می پرید و سراش دور بزیر می چرخید و گاه در کناره ها پرت و در فضا پهن می شد و باز با پیچ تاب جسم اش را جمع و بلند می کرد و به راهش کش فوسانه ادامه میداد
آنسوی دیگر زنی نسبتا جوان با چمدان چرخ دار روی کاشی هایی برنگ باران که علف از لای درزشان بیرون زده بود راه می پیمود
کلاغان دریایی در عمق آبی آسمان سفیدی پرشان در پرتو خورشید می درخشید
بالایی توی راهرو سمت چپ درست جایی که کانال آبی آرام و خاموش از میان نیمه آپارتمان بروی تعدادی از پایه های ستبر بتونی و از زیر که در زاویه ای خاص بطرز زیگزاگ دیده می شود هیچ معلوم نیست به چه چیزی مشغول ام
آمستردام، 2006
خرده ریزهای بلورین
کنار تالاب ایستاده و در ماه چون آیینهسنگ گرد و مدور بر سطح زلال آب که صاف و شفاف کریستالوار منجمد شده خیره در چهرهی خود ثابت مینگرد. چیزی از آن خاطره به ذهن آورد و در دم به این سوی و آن سوی نگاه میبرد و از هر سو چه آنسوی یا اینسوی اشباع از لکههایی بزرگ و ناموزون و برجسته از اشکال نامشخص. لحظهای درنگیده و سروامیگرداند و چهرهی خود را نزدیکتر میکشد آنگاه ماه شیشهوار اشکسته شکسته در چهره میشنکند و تکه خردههای بلوریندر میان حبابها ریزه ریزه پراگنده میریزند
آمستردام 2007
همراه
رفته بود آبی تا نیمهی رخشان چهرهی پاییز.میبارید هاشوروار ریز ریز نمنمکی. بازی خودش را داشت. نور نارنجی چراغبرقهای خیابان. در چین و شکن آبهای زلال گودالها. میزدند تلالو مسگونه برگهای ریخته. میکشاند باد خشاخش آنها را به اینسوی و آنسوی بر روی سنگفرشهای خاموش خاکستری. میآمدیم گام گام.
تر
همراه با تصویر
و واژه
آمستردام 2007
تار تار
تار نوشتارم تنیدهاند بر چیزی که در بن پیله کرده و راهی میطلبد تا بگشاید و میخواهد بپیماید. رفت و میرسد به دهلیزی حلزونوار و چسپناک که از توی دهانهاش تاریکی آویزان است و چیزهایی شبتابگونه ریزریز میتابند و در لای لای پیچکهای معلق میپرند و یک یک غیب میزنند. در سویی ماهسو چون پرهی داسی میان خالخالهای ریز و درشت آن کنج آسمان دیده هم میشد. نور آنسوی و اینسوی در خطی مواج و کشدار به هم منحنیوار میپیوست و جای جایی در یکجا متمرکز و بالافاصله میرفت و در خمیدهگی انحناها میخمید. چه مابین اینسوی و آنسوی گاهی کورسوتر هم میشد. البته که هست در مسیر جاهایی که زیر پایت یک هو خالی شود و در تع چال و چالک توی سایههای غلیظ گم شود و شاید تنها با تن جگنها بتوانی چیزی را نغز ببافی. در جایجایی هم سو ندارد. باز میباید که رفت و آغازید. آنسوی و یا اینسوی. آنسوی و این سوترش هم رفتم که ناسویترش هم بودهام. میروم. خب چه باک. میل است. رفتیم.
میرفتم ناگهانی سرم سخت در تاریکی خورد به چیزی: بامب! بدجوری سرم گیج رفت و سه بار و هر بارش پژاوک در مغزم طنین انداخت در چیزی مابین آمیختگی و گیجی قرار داشتم که سرگیجهوار جنبیدم.
افتادم
و خود در بن مغاکی فرو غلتیدم.
- باز هم
- میخواهم
- خواستم به خود آیم
- آمدم.
دیدم در چیزی نرم و لغزناک سیالم دیوارهای میلمسم نمناک و آماسیدهاند.
به اینسوی و آنسوی سرم را سریع چرخاندم دیدم از آنسوی و سویتر چیزی در عمق سیاهی ریز و شناور با آوازی فلزی از اینسوی به آنسوی سوسو میسوید.
گفتم که باید رفت.
آمدم.
دیدم.
دروازهیی از حلبی به نرمی موم و نیم لا باز با عطری دلپذیر و تیغهی نوری باریک در گذرگاهی تنگ به نازکی یک تار که تار تار از سمت چپ در جای جایی اشکسته شکسته بر پردههای بزرگ و سفید و ستون ستونی در اندک فاصلهای به موازات هم بریده بریده در بازیای خاص تار تار تور شتابناک میشکست. نگاه در چشمم محو و تار بود. انگار گفتم ها ما با حال در چنین حالتیم. پس بهتر تست تار تار نوشتارم را بر این پردهها بتارانم. باشد هرچه باداباد
حالا حرکت.
آمستردام 2006